نویسنده: قیصر امین پور

 
 
 

 
زینب
دلش دریاى صدها کهکشان صبر
غمش طوفان صدها آسمان ابر
دو چشم از گریه همچون ابر خسته
ز دست صبرِزینب، صبر خسته
صدایش رنگ و بویى آشنا داشت
طنین ِموج آیات خدا داشت
زبانش ذوالفقارى صیقلى بود
صدا، آیینه ى صوت على بود
چه گوشى مى کند باور شنیدن؟
خروشى این چنین مردانه از زن
به این پرسش نخواهد داد پاسخ
مگر اندیشه ى اهل تناسخ :
حلول روح او، درجسم زینب
على دیگرى با اسم زینب
زنى عاشق، زنى اینگونه عاشق
زنى، پیغمبر ِقرآن ناطق
زنى، خون خدایى را پیامبر
زن و پیغمبرى ؟ الله اکبر !

از قتلگاه
محمد حسین انصارى نژاد
این صداى کیست مى خواند لهوف از قتلگاه
خون مى افتد بر تمامى حروف از قتلگاه
ابن طاووس است آن سوتر مى آشوبد مرا
روضه خوان تشنه مى بیند کسوف از قتلگاه
جاده امشب از شمیم لاله عبّاسى پر است
مى وزد حس علمدارى رئوف از قتلگاه
نیزه ها ابن زیادند و سنان ها حرمله
دشنه پى در پى مى آید در صفوف از قتلگاه
هیزم آوردند رقص شعله ها بر نیزه هاست
ریخت دستى طرح صحرایى مخوف از قتلگاه
"کاف، ها،..." این سوره ى بر نیزه، یحیاى نبى ست!
گل مى اندازد تمام این حروف از قتلگاه
ساعتى بعد آن طرف تر راهبى با اضطراب
پشت هم مى خواند آیات خسوف از قتلگاه
این قوافى کرده زنجیرم کمک کن ابر بغض
تا بخوانم روضه اى تنگ غروب از قتلگاه
خونى است اوراق مقتل، بر گلویم آتش است
مى وزد مصرع به مصرع سنگ و چوب از قتلگاه
خط شان کوفى ست مهر نامه شان شام خراب
شرمشان باد از عبور پایکوب از قتلگاه
این نزول سوره ى کهف است بى سر دیدنى ست
جشن گرگان را مى آشوبد چه خوب از قتلگاه!
مى گذارى حس کنم ترکیب بند گریه را
تا که دارم یک سر مویى وقوف از قتلگاه
مى نشینم در مدار خیمه هاى سوخته
با دو تکه ابر میخوانم لهوف از قتلگاه

راز رشید... عباس
علیرضا قزوه
در خود شکست آن شب، از خود برید عباس
اوج ولایت است این، خود را ندید عباس
آن عاشقان یکدست، هفتاد تن نبودند...
یک تن شدند، یک تن، اوّل مرید عباس
با یاد کشتگانش، آیینه خانه اى ساخت
آیینه دار او بود ، آیینه چید عباس
از نسل پختگان بود، خامى نکرد، بارى
چون سیب سرخ افتاد، از بس رسید عباس
کى او بهانه جو بود، چشمش به چشم او بود
دستى به دست او داد، غیرت خرید عباس
از قهر، او به دور است ، بى ناز و بى غرور است
اوّل شهیدِ او شد؛ تا شد شهید عباس
" سید حسن"? چه زیبا راز تو را علم کرد
"راز رشید" بودى ، راز رشید... عباس

?- "تو آن راز رشیدى / که روزى فرات بر لبت آورد..." روانشاد سید حسن حسینى

اى ماه شمشیر
محمود حبیبى
اى ماه شمشیر، وقت حلول است
جان جهان ها، از غم ملول است
این داغ حیدر، داغ بتول است
وین خون بهایِ، آل رسول است
سوزِ نهانى، اذن دخول است
چشمى که تر شد، نذرش قبول است
این گریه هایِ، بی اختیارست
مانند امروز، کى مى شود کى
سرها به رویِ، نی می شود نی
خون در رگِ تاک، مى مى شود مى
ساقى بیانداز، تیرِ پیاپى
قاتل امیرِ، رى مى شود رى
پس واى بر وى، پس واى بر وى
امروز اگر مست، فردا خمارست

شمشیر بنگر، رگ هاى او را
رگهایِ سرخِ زیر گلو را
بوسیده احمد، این سمت و سو را
خورشید رو را، مهتاب مو را
بگشاى فرقِ، موى سبو را
هم پشت سر را، هم پیش رو را
اکنون زمان، بوس و کنار است

قرآن گشودى، در سر بیاور
از سرِّ نى ها، سر در بیاور
پیکار یعنى، پیکر بیاور
پروانه ها را، پرپر بیاور
لشگر بیاور، یاور بیاور
اکبر اگر رفت، اصغر بیاور
تیرِ سه شعبه، در انتظارست

اى دُرِّ نایاب، اى آب اى آب
اى گوهر ناب، اى آب اى آب
لب هاى ارباب، اى آب اى آب
عطشان و بى تاب، اى آب اى آب
شش ماهه در خواب، اى آب اى آب
اى آب اى آب، اى آب اى آب
مشک دریده، دست سوارست

نحرین حیران، جریان بگیرید
بى سر بیایید، سامان بگیرید
سوغات را از، مهمان بگیرید
از خضر آبِ حیوان بگیرید
اذن سماع از سلطان بگیرید
وقت وداع است، قرآن بگیرید
هنگام تن نیست، جان بى قرارست

جانا چه سازم، با زخم جانکاه
چندان نشیند، آیینه با آه
از پا فتادم، در راه بى راه
یک دلو خالى، صد آسمان چاه
"گر تیغ بارد، در کوى آن ماه
گردن نهادیم، الحکمُ لله"
حبل الوریدم، در دست یارست

همیشه عصر عاشوراست
على محمد مو’دب
سبو افتاد، او افتاد، ما ماندیم، واماندیم
روان شد خون او بر ریگ صحرا، رفت، جا ماندیم
فرو رفتیم تا گردن به سوداى سرابى دور
به بوى گندم رى، در تنور کربلا ماندیم
رها بر نیزه ى تن هایمان، بیهوده پوسیدیم
به مرگى این چنین از کاروان نیزه ها ماندیم
سبو او بود، سقا بود، دستى شعله ور بر موج
گِلى ناپخته و بى دست و پا ما، زیر پا ماندیم
گلویش را بریدند و بیابان محشر از ما بود
که چون خارى سِمج در دیدگان مرتضى ماندیم
همیشه عصر عاشوراست، او پر بسته، ما هستیم
دریغا دیده اى روشن که وا بیند؛ کجا ماندیم؟

هفتاد و سومین نفر
رضا اسماعیلى
تو زنده اى ، براى خودم گریه مى کنم
در مجلس عزاى خودم گریه مى کنم
پیچیده بانگ سرخ و رساى تو در زمین
بر مرگ بى صداى خودم گریه مى کنم
گوشم شنید "هَل مِن..." سبز تو را، ولى
بر پاسخ قضاى خودم گریه مى کنم
هفتاد و سومین نفر آرى... ولى نشد!
بر جان بى بهاى خودم گریه مى کنم
تو سربلند و سرخ و رها ایستاده اى
بر قامت دو تاى خودم گریه مى کنم
سر، داده اى به نیزه و جان داده اى به دوست
من مانده ام به پاى خودم گریه مى کنم
خیلى بد است حال دلم در غیاب عشق
بر قلب بى نواى خودم گریه مى کنم
در کربلا نشسته ام اما،چرا دروغ؟!
بر گور دردهاى خودم گریه مى کنم
نفرین به" شمر" و "ابن زیاد" درون من
شرمنده! از بلاى خودم گریه مى کنم
آتش پرست افعى روح خودم شدم
از نیش اژدهاى خودم گریه مى کنم
روح حماسه،خون خدا،گریه بر شما ؟!
هرگز! به ماجراى خودم گریه مى کنم
" از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست "
انسان؟!....و با دعاى خودم گریه مى کنم

رخصت
على انسانى
اگر بر آستان خوانى مرا خاک درت گردم
و گر از در برانى خاک پاى لشگرت کردم
به درگاهت غبار آسا نشستم بر نمى خیزم
و گر بفشانى ام چون گَرد بر گِرد سرت گردم
على شیر خدا باب تو شیر خود به قاتل داد
تو اى دلبندِ او مپسند نومید از درت گردم
دل و جانم ز تاب شرم همچون شمع مى سوزد
بده پروانه تا پروانه وش خاکسترت گردم
ببین از کرده خود سر به زیرم، سر بلندم کن
مرا رخصت بده تا پیشمرگ اکبرت گردم
اگر باشد به دستم اختیارى بعدِ سر دادن
سرم گیرم به دست و باز بر گرد سرت گردم
به صد تعظیم نام فاطمه آرم به لب یعنى
که خواهم رستگار از فیض نام مادرت گردم

ماه و دریا
سید حمید رضا برقعى
مشک برداشت که سیراب کند دریا را
رفت تا تشنگى اش آب کند دریا را
آب روشن شد و عکس قمر افتاد در آب
ماه مى خواست که مهتاب کند دریا را
تشنه مى خواست ببیند لب او را دریا
پس ننوشید که سیراب کند دریا را
کوفه شد علقمه، شقُّ القمرى دیگر دید
ماه افتاد که محراب کند دریا را
تا خجالت بکشد، سرخ شود چهره ى آب
زخم مى خورد که خوناب کند دریا را
ناگهان موج برآمد که رسید اقیانوس
تا در آغوش خودش خواب کند دریا را
آب مهریه ى گل بود وَاِلّا خورشید
در توان داشت که مرداب کند دریا را
روى دست تو ندیده است کسى دریا را
چون خدا خواست که نایاب کند دریا را

آن دست هاى زیبا
اروجعلى شهودى
چه زود شستى از آن دست هاى زیبا دست
کشید از سر دنیایت آرزوها دست
شب ولادت تو قلب مادرت لرزید
و داد حال عجیبى براى بابا دست
گرفت دست تو را (غرق بوسه باران) کرد
که راز هجرت سرخ تو بود فردا دست
زمان گذشت و گذشت و رسید عاشورا
رسید تا بدهد امتحان خود را دست
بیا که صد گره کور از طناب حیات
شبى به ناخن تدبیر مى کند وا دست
هواى آب، دلش را ز شعله آکندست
نمى کند دمى از آب تیغ پروا دست
شب مکاشفه از خواب، چشم پوشیدى
حجابه اى زمان را کنار زد تا دست
هزار گونه هنر ریخت از هر انگشتش
در آن هنرکده غوغا نمود غوغا دست
ز دست قدِّ کسى چون تو بر نمى آمد
قیامتى که در آن دشت کرد بر پا دست
چنان تکان به زمین و به آسمان دادى
که داد بر تو تکان از بهشت، زهرا دست
و دشمن تو زبون بود و خوب مى دانست
که هست شرط نخستین براى سقا دست
به قصد دست تو تیغ کمین فرود آورد
جدا ز شاخه ى تن شد دریغ و دردا دست
میان معرکه ى زخم و خنجر و نیرنگ
تنى نمانده و مانده است دست تنها دست
و کرد یکدل و یکدست و یکصدا یکجا
تمام خویش دودستى به دوست اهدا دست
و هر چه داد از این دست بهتر از آن را
به روز واقعه گیرد ز حق تعالى دست
به پاى دست تو آرى نمى رسد دستى
که دست آخر یابد به فیض عظما دست
شتاب رفتنت از کثرت تجلى بود
صدا زدند تو را از دیار بالا دست
بروى رودى از ایثار و عاشقى مى رفت
شبیه زورقى از خون بسوى دریا دست
همیشه دست ادب بود روى سینه ى او
کمر به خدمت جان بسته بود او را دست
در آخرین دم ِدیدار پیشدستى کرد
که تا دراز نماید به سمت مولا دست
خجل شد و به زبان عرق به مولا گفت
که پیش پاى تو دستم به خاک افتادست
و قرنهاست از آن روز مى رود هر روز
ردیف شعر تو تکرار مى شود با دست
قلم شد و علم جاودانگى افراشت
سرود شعر تو را با زبان گویا دست

غزل نوحه
نغمه مستشار نظامى
صد و چهارده سوره را آیه آیه
بخوان صوت و لحنت غریب و حزین است
بخوان بر سر نیزه بر دوش طوفان
که تفسیر چشم تو عین الیقین است

صد و چهارده سوره منزل به منزل
بخوان بر مزار شهیدان بى سر
بخوان ساقى سبز مستان بى دست
بخوان اى خُم سرخ جوشان بى سر

صد و چهارده سوره را جرعه جرعه
بنوشان به لب تشنگان ابنِ کوثر
بخوان آیه ى هَل اتى، ابنِ مولا
حدیث کسا را بخوان ابنِ کوثر

صد و چهارده سوره را ختم کن تا
رقیّه سرت را به دامان بگیرد
بخوان تا که زینب درین کُنج غربت
براى سرت ختم قرآن بگیرد

بخوان تا بخوانم،بخوان تا بگریم
بخوان تا بسوزم،بخوان تا بمیرم
فداى سرت جمله سرهاى عالم
بخوان تا غزل-نوحه از سر بگیرم

ازل تا ابد
سید عبدالله حسینى
گریه بر تو در ازل جبریل اعظم کرده است
ناله از داغ جگر سوز تو آدم کرده است
روزها هر روز عاشوراست بعد از تو حسین
ماتمت هر ماه را ماه محرم کرده است
سر بلندا بر سر نى آن شکوه بى نظیر
تا قیامت هر سرى را پیش تو خم کرده است
از دم گرم تو میگیرد بدون شک مدد
مردگان را زنده گر عیسى ابن مریم کرده است
تا دهد از موج طوفان کشتى خودرا نجات
نوح نهصد سال از داغ تو ماتم کرده است
خون سرخ شیرخوارت رفته تا عرش خدا
کهکشان راه شیرى را فراهم کرده است
آن چنان بر نى درخشیدى که نور نیرت
رونق خورشید را در آسمان کم کرده است
هر چه بادا باد میگویم ز اسرار مگو
در جمال تو خدا خود را مجسم کرده است
راز دیگر گویمت تعبیر رویاى خداست
آنچه در طف اشرف اولاد آدم کرده است
پرده بردارند اگراز دیده خواهى دید فاش
عرش را خون خدا خندان و خرم کرده است
پرده از راز خدا بردار از آنک این پرده ها
چهره ى خورشید را بسیار مبهم کرده است
گر خلیل الله کرد از صدق آن ذبح عظیم
آل مهموم محمّد ذبح اعظم کرده است
پنجه بر روى ستم انداختى جان باختى
شیعه ات آن پنجه را امروز پرچم کرده است
داغ جانسوزت تمام سینه ها را سوخته است
قلب ها را تا قیامت کاسه ى غم کرده است

شرم آب
اصغر عظیمى مهر
چشم سیرابى ندیدم بر سراب افتاده باشد
روى خاک تیره جسم آفتاب افتاده باشد
ذوالفقارى در نیام زنگ بر دیوار!؟ هرگز!
نام توفان چیست وقتى از عتاب افتاده باشد
از تبلور مى درخشد مثل خورشیدى معلق
هر غبارى از عباى بوتراب افتاده باشد
دیده اى آیا رگان بازوان جنگجویى
ناگهان هنگام جنگ از التهاب افتاده باشد
کس نمى فهمد غرور سربزیر زخم ها را
جز علمدارى که ناگاه از رکاب افتاده باشد
پیش چشمان تو تا شد آن سپهسالار در خود
آنچنان گویى که در آیینه تاب افتاده باشد
بهت (هَل مِن ناصرٍ یَنصُرنى) آیا دیده اى که
یک سوال ساده اینسان بى جواب افتاده باشد
روى دستان تو اصغر با گلویى عین مرمر
آه حق دارد دهان تیر آب افتاده باشد
سر میان تشت ِخون تصویر زیبایى ست مثل
عکس مهتابى که در جام شراب افتاده باشد
یک نفر در گوشه ى ویرانه است انگار مستى
گوشه ى میخانه با حال خراب افتاده باشد
از تنى بى سر که بین سم اسب و خاک صحرا
مثل گلبرگى که در لاى کتاب افتاده باشد
مى توان حس کرد گاهى بین بوى خون و آتش
عطر سیبى را که در حوض گلاب افتاده باشد
فاتحان و شرمسارى! کشتگان و سربلندى!
دیده اى جنگى بدین سان بى حساب افتاده باشد
"حدنگه دارى" براى روضه خوانان کار سختى ست
روى آل بى عبا چون بى نقاب افتاده باشد
شد عرق از شرم بر پیشانى دریا ،بیابان
شرم آب است اینکه گاه از آسیاب افتاده باشد

خیمه گاه
محسن نیکنام
آنرا که جبرییل نهد پا به خیمه اش
آتش قدم گذاشت خدایا به خیمه اش
"خورشید سربرهنه برآمد به کوهسار"
باریده بود عشق به صحرا به خیمه اش
پشت زمین خمیده و پشت زمان دوتاست
کى آورد زمین و زمان تاب خیمه اش
دسته گل محمّدى آورده روى دست
یارب مدد که بازبرد تا به خیمه اش
از سوز تشنه کامى و اندوه تشنگان
خشکیده است دیده ى دریا به خیمه اش
گو آفتاب نرگس بیمار را متاب
گو باد را مباد مبادا به خیمه اش
شاعر که واژه واژه ى خود را غریب دید
واکرد پاى قافیه ها را به خیمه اش
جان مرا بگیر و ببر تا زیارتش
دست مرا بگیر و ببر تا به خیمه اش

نماز آخر
سید ضیا قاسمى
بیابانت کفن شد تا بمانى شعله ور در خون
گلستانى شوى در لامکانى شعله ور در خون
زمین و آسمان در خویش مى پیچند از آن روز
که برپا کرده اى آتشفشانى شعله ور در خون
تو نوحى، مى برى هر روز هفتاد وُ دو دریا را
به سمت عاشقى با بادبانى شعله ور در خون
دو بالِ سرخ افتادند از ماه و علم خم شد
کنار رود جا ماند آسمانى شعله ور در خون
صدایت بوى باران داشت تا خواند آیه ى گل را
سرت بالاى نى چون کهکشانى شعله ور درخون
و قبله در نگاهِ تیغ جارى شد که با حلقت
نماز آخرینت را بخوانى شعله ور در خون
خودت را ریختى اى مرد! در حلقومِ آهن ها
غزل خواندى در آتش با زبانى شعله ور در خون

امّ البنین
افشین علا
زن ، رشک حور بود و تمناى خود نداشت
چون آسمان نظر به بلنداى خود نداشت
اسمى عظیم بود که چون راز سر به مهر
در خانه ى على سرِ افشا شدن نداشت
امّ البنین کنایه اى از شرم عاشقى است
کز حجب تاب نام دل آراى خود نداشت
در پیش روى چار جگرگوشه ى بتول
آیینه بود و چشم تماشاى خود نداشت
زن ؟ نه ! هماى عرش نشینى که آشیان
جز کربلا به وسعت پرهاى خود نداشت
در عشق پاره هاى جگر داده بود و لیک
بعد از حسین میل تسلّاى خود نداشت
عمرى به شرم زیست که عباس وقت مرگ
دستى براى یارى مولاى خود نداشت

نماز عشق
حامد حجتى
عقربه از زمان جلوتر بود
باز انگار وقت دیگر بود
مثل این روزها نمى مانست
به گمانم که عالمِ ذر بود
آسمان ...خشک و تشنه مى خندید
زیر مژگان خاک ها تر بود
کسى اینجا شکسته تر مى شد
ردِّ یک زخم روى آن پر بود
دهمین آفتاب مى بارید
دهمین روز در برابر بود
جزر و مدى عجیب برپا شد
دشت در خون خود شناور بود
دشت در عطر سیب مى پیچید
نفس خیمه ها معطر بود
لاله ها دشت را رجز خواندند
سینه ها شرحه شرحه پرپر بود
ظهر بر سینه زمین کوبید
وقت گلبانگ ناى اکبر بود
وَحدَه ُلا اِلهَ اِلّا هُو
نبض شیرین زخم و حنجر بود
اَشهدُ انَّ ... عشق با ما هست
اَشهدُ انَّ... عشق برتر بود
گفت: قَدقامَت الصلات ...اى عشق
این صداى گرفته ...اصغر بود
با نمازى که رنگ دریا داشت
موج با آیینه برابر بود
سینه هاى ستبر گل مى کرد
اولین رکعت صنوبر بود
آبشار رکوع برپا شد
نوبت سجده سایى سر بود
سَمِعَ الله... در سکوت شکست
سَمِع َالله... حرف آخر بود
در قنات قنوت ها انگار
عکسى از چشم هاى دلبر بود
خیمه سرمست عاشقانه شد و
محو در جلوه هاى داور بود
تیرها سمت خیمه مى آمد
لحظه ى سجده هاى آخر بود
اَلسّلام علیک ... یا عطشان
اَلسّلام علیک ... بى سر بود
نیزه ها در چکاچکى موهوم
نوبت تیغ بود وخنجر بود
سروها ایستاده مى میرند
شاخه هاى تکیده بى بر بود
کربلا در مدینه گم مى شد
بوى آتش گرفتن در ... بود؟!
سوخت گیسو و چادر و معجر...
آه این ناله هاى مادر بود
هیجده بار من شمردم باز
روى نیزه دوباره یک سر بود
ظهر در سرخى شفق گم شد
عطش از داغ ها فراتر بود

هفده رکعت خونین
علیرضا رجبعلى زاده کاشانى
لاله اى خوابیده جایى، نرگسى افتاده سویى
یا به خاک آلوده چشمى، یا به خون آغشته رویى
بیرقى افتاده سمتى ، گوشه اى جان داده مشکى
اینطرف آواز آبى ، آنطرف دست عمویى
چشم شو ! تیغ ست و خون میجوشد از رگهاى صحرا
گوش کن! بر نیزه خواند از ناى نیزاران گلویى
شامه ى گرگ ست و مستى هاى خون، اى واى اگر باد
سوى هفتاد ودو آهو کج کند ره را به بویى
وانشد بغض گلوگیر حرم با گریه سنگى
بشکند بر شانه ى ساقى مگر بغض سبویى !
شیون ست و شعله سربر میکشد از خیمه ها یا
رود رود آب و دود آه و داغ آرزویى؟
دشت بود و خار خار زخم و در تاریکخون گم
"چون چراغ چشم گرگى پیر" حتى کورسویى!
بند زنجیر چهل منزل اسیرى گشته پایى
کاروان تا کاروان شامِ پریشانى ست مویى
بر فراز نیزه هفده رکعت خونین ادا شد
بى رکوعى بى سجودى بى اذانى بى وضویى...

سقّا
بهروز سپیدنامه
علم بر دوش او مجنون تر از لیلاى محزون است
پریشان تر زباد و گیسوان بید مجنون است
به سوى آب مى تازد، به سوى تشنه تر گشتن
به سوى منزل آخر، که پشت وادى خون است
کف دستى ز آب آورد بالا در میانش دید
نگین تشنه ى پیغمبرى که فخر گردون است
به آب افزوده شد آبى که در کف داشت از آن روز
پریشانِ لبش اروند و بهمن شیر و کارون است
گرفته در بغل چون جان شیرین، مشک و مى تازد
به زیر بارش تیرى که از اندازه بیرون است
به سقّا گفت مولا با دلى خونین تر از فریاد
نمى دانى برادر بعد تو احوال من چون است
شکسته از غمت جام من اى قدقامتِ مستى
دلم اى جوهر هستى چو چشمت فرق در خون است
و سقّا گفت از شرم است نه از جویبار و خون
اگر روى من اى خورشید عالم تاب گلگون است
حسین آرام مى بوسد نگاه بى فروغى را
که زهرا تا قیامت از وفاداریش ممنون است

بر نیزه
مهدى رحیمى
اگر که باد مخالف کمى امان بدهد
به نیزه دار بگویم سرى تکان بدهد
به نیزه دار بگویم که با تکانى نرم
به ابرهاى سر زلف تو دهان بدهد
وَماه آمده تا با هلال انگشتش
نشانه هاى سرت را به این و آن بدهد
نشانه هاى سرى که اگر نگاهش را
به قدر یک سر سوزن به کهکشان بدهد-
-ستاره دست به گوش از همیشه بالاتر
به روى ماذنه ى آسمان اذان بدهد
ستون نیزه ى تو ریسمان باریکى ست
که دست هاى زمین را به آسمان بدهد
به روى نیزه پریشان نموده اى شب را
چو آن شهاب که گاهى خودى نشان بدهد

مسافر غریب
فاطمه سالاروند
اى مسافر غریب، اى پرنده شهید
اى همیشه سربلند، اى نجیب روسپید
سوره فصیح نور بر لب تو مى شکفت
آفتاب عشق و درد در دل تو مى تپید
پاره پاره و کبود زیر سم اسبها
از تن معطرت باغ لاله مى چکید
بودنى چنان وسیع مثل تو زمین نداشت
رفتنى چنان شگفت چشم آسمان ندید
باغ هاى خشک را یاد سبز تو بهار
قفل هاى بسته را نام روشنت کلید
ماندنى ترین غزل خواندنى ترین سرود
کى توان تو را نوشت؟ کى توان تو را شنید؟
رباعى ها
جلیل صفر بیگى
1
با سوز و گداز و شور و اخلاص بخوان
با حنجره ى زخمى احساس بخوان
صحن دل من عین حسینیه شده
اى عشق بیا روضه ى عباس بخوان
2
ما راست سرى خم شده سوى نیزه
افتاده به خاک پیش روى نیزه
باید که سرى میان سرها باشى
هر سر که نمى رود به روى نی
منبع ماهنامه پگاه حوزه شماره 316